سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

دوستی [با مردم]، نیمی از دین است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

ادبیات
سه شنبه 88/6/17 ::  ساعت 2:49 صبح

بی نشان

تازه با او آشنا شده بودم.از مشهد که راه افتادیم او شوق رسیدنش از همه بیشتر بود.از نام ونشان هم پرسیدیم او هم گفت :از اهالی میدان وصال است و دوست دارد مردم هر گونه که او را می شناسند صدایش کنند.من هم بهترین نام را برای او بی نشان یافتم و او هم از این اسم که من برایش انتخاب کرده بودم خوشش آمد.

به هویزه رسیدیم.خوشحال بودیم اما اگر راستش را بگویم او از من خوشحال تر بود.

صدای شلیک گلوله و خمپاره که می آمدوقتی روی زمین می پریدیم بر چهره اش لبخند می نشست.روزی از او پرسیدم :چرا هر بار که صدای گلوله و خمپاره میشنوی لبخند میزنی؟گفت:راستش هر بار که صدای گلوله و خمپاره می آید، کبوتری میبینم که در آسمان پرواز میکند.گفتم: مگر پرواز کبوتر خنده دار است .خندید و گفت:آری.

روزی از او پرسیدم چه طور شد که به جبهه آمدی؟گفت:راستش دنبال یک نشانی می گشتم که برای یافتنش باید به اینجا می آمدم.گفتم:پس چرا دنبال نشانی ات نمیگردی و زودتر این معرکه را ترک نمی کنی.گفت:راستش به دنبال نشانی ام میگردم اما کسی خبری از آن ندارد و تا می فهمم که کسی خبر دارد به دنبالش که میروم شهید شده است.راستش دلم به حالش سوخت. چون او برای گرفتن یک نشانی مجبور شده اینجا بیاید وتازه معلوم نیست نشانی اش را پیدا کند یا نه.

روزی تعدادی از رزمندگان در عملیات قدس  در محاصره دشمن افتاده بودند و ما در داخل سنگر ماموریت داشتیم اخبار آنان را از بی سیم بگیریم و به فرمانده بگوییم.همین طور که اوضاع را زیر نظر داشتیم از من پرسید:ببینم آیا تا به حال سفر کرده ای؟گفتم آری ،بسیار زیاد.گفت: تا به حال شده همسفرانت بروند و تو جا بمانی؟گفتم :تا به حالا نه.گفت: آیا می دانی کسی که از همسفرانش جا بماند چه حالی دارد؟گفتم :خوب حتما ناراحت میشود.خندید و گفت: نه ناراحت نمی شود اما از سفر کردن و بهره بردن محروم می ماند و به سبب این محرومی از خوشحال شدن هم باز می ماند.به او گفتم: مگر تا به حال از سفر بازمانده ای که می دانی حال بازماندگان چگونه است؟گفت:آنجا را نگاه کن.نگاه کردم و فقط یک نفربر دیدم که داشت تعدادی از رزمندگان را برای کمک به بچه های در محاصره

می برد.

چندی گذشت و ناگهان دیدم انگار دوست ما دارد لبخند میزند. گفتم :چرا می خندی ؟گفت: به من خبر رسیده است که یکی از بچه ها از نشانی من خبر دارد. گفتم: کی این خبر را دریافت کردی؟گفت: همین حالا .من که تعجب کرده بودم.راستش ما پیش هم بودیم کسی برای دادن خبر نیامده بود .گفت: آیا می توانی تنها کار کنی و اخبار را به فرمانده بدهی. گفتم :تقریبا .گفت: پس من میروم. گفتم: به کجا میروی؟گفت: میروم به بچه ها ی خط جلو کمک کنم.

سوار ماشین شد و رفت.هنوز مسافت زیادی نرفته بود که صدای خمپاره ای فضا را پر کرد و در پی آن صدای انفجار شدیدی آمد.یعنی خدایا درست می بینم این ماشینی که هر تکه اش به جایی پرتاب می شود ماشین دوست من است.مات و مبهوت چند دقیقه ای به صحنه خیره شده بودم.غمی بزرگ سینه ام را پر کرده بود.ناگهان صدای خمپاره و انفجار شدیدی فضا را بار دیگر پر کرد.نگاه کردم که ببینم خمپاره دشمن کجا را زده است.دیگر از حد تعجب داشتم سکته میکردم.خدایا یعنی درست میبینم؟این همان نفربری است که چند دقیقه قبل بچه را داشت به سمت خط محاصره دشمن میبرد؟آری همان نفر بری و همان بچه هایی که ما داشتیم چندی پیش درباره شان صحبت میکردیم،همه آنها داخل نفر بر شهید شده بودند .حالا من داشتم آن احساس جا ماندن از بقیه مسافران را تجربه میکردم.به این فکر میکردم که دوست من نه تنها از مسافران جا نمان،د بلکه از آنها پیشی گرفت .

رفتم به سوی ماشین منفجر شده دوستم.پلاک او را پیدا کردم .چون من که هیچ نشانی از او نداشتم.بعد از پایان ماموریت برای شناسایی هویت او و پیدا کردن آدرس خانه اش پلاک را بردم و نشانی اش را گفتم.علی بی نشان آدرس:میدان وصال-خیابان دلدادگان-کوچه معرفت

راستش در نشانی اش اسمی از مشهد نبود اما من چون با هم آمده بودیم دانستم که اهل مشهد است.برای اطلاع دادن به خانواده اش راه افتادم.در راه فقط به خاطرات او فکر میکردم.به یاد آن خاطره که هربار خمپاره ای می افتاد چشمش به کبوتری می افتاد و می خندید.به یاد آن خاطره افتادم که میگفت به خاطر یک نشانی به جبهه آمده ام و از شانس بد من هرکس نشانی من را میداند به سراغش که میروم شهید شده است.به یاد روزهای آخر که میگفت:انگار کسی از نشانی ام خبری دارد.ناگهان از خود پرسیدم: ببینم، مگر در جبهه کبوتر بود ،اگر بود، چرا من حتی یک کبوتر ندیدم.ببینم این چه نشانی بود که هرکس نشانی اش را میدانست شهید میشد.هرچه بیشتر به او فکر میکردم شخصیت او برایم بزرگ و بزرگتر میشد.گلویم را بغض عجیبی پر کرده بود.به مشهد رسیدم.رفتم ویک تاکسی گرفتم.

کجا میروی؟میروم به میدان وصال خیابان دلدادگان .راننده تاکسی نگاهی به من انداخت وگفت:اهل مشهد نیستی؟گفتم: چرا اهل مشهدم.گفت:میدان وصال دیگر کجاست؟ناگهان موی بر بدنم سیخ شد و آن بغضی که مدتها با من بود ترکید.به راننده تاکسی گفتم: این نشانی خانه دوست بی نشان من است.

آری بی نشان ما نمی خواست نشانی از او در دنیا بماند و هنوز هم نمی دانم او را اصلا نشان خاکی بود یا نه.اما میدانم او خانه اش در آسمان یک نشانی دارد.قلم را بردارید و یادداشت کنید:

میدان وصال - خیابان دلدادگان - کوچه معرفت - علی بی نشان

¤ نویسنده: محدثه


جمعه 87/4/28 ::  ساعت 3:7 عصر

زمستان

یکی از روز های سرد شتاء

کودکی را دیدم   

کفشهایش پاره 

جسم بی جانی داشت

سوی ان کودک تنها قدمی بنهادم

خنده ی سردی کرد

پشت ان خنده ی سرد سخنی پنهان بود

تو ندانی هرگز سردی وسوز زمستانی را

جو لباست باشد

ان کسی حال مرا میداند که به تن جامه ی نازک دارد

تو نمی فهمی من با چه حالی همه روزم گذرد .

¤ نویسنده: محدثه


جمعه 87/4/28 ::  ساعت 3:6 عصر

                         رویای سبز

هیچ اعتقادی به جمکران نداشتم. بنا به دلایلی که برای خود ساخته بودم؛ که نه امام

 

در انجا متولد شده بود نه دوران غیبت از انجا نشات گرفته بود. تااین که  شبی در

 

خواب مکان مقدسی را دیدم که همه انجا را زیارت میکنند؛  ولی تا من عزم زیارت

 

آن محل را میکنم حفاظ هایی مانع من میشوند و هر کاری میکنم نمیتوانم وارد آن

 

محل مقدس شوم.نا گهان از خواب پریدم در حالی که حال بدی داشتم و سخت عرق

 

کرده بودم . تا صبح منتظر ماندم و تا اذان صبح را دادند به مسجد رفتم با این

 

تصمیم که برای کاروان زیارتی مسجد جمکران در این هفته ثبت نام کنم ولی از

 

شانس بد من این هفته ثبت نام صورت نمی گرفت واین هفته  قرار به رفتن

 

نبود.من ناامید از مسجد بیرون آمدم وروی یک سکو جلوی مسجد در حالی که ناامید

 

نشسته بودم؛ چشمم به یک اطلاعیه افتاد که برای سفر به جمکران ثبت نام میکردند.

 

با عجله به سمت ادرس رفتم وثبت نام کردم. تا زمانی که قرار به رفتن بود خواب

 

و خوراک نداشتم؛ دوست داشتم زودتر راهی جمکران بشوم ... وقت مقرر فرا

 

رسید ومن سوار اتوبوس شدم توی راه به خواب دیشبم فکر میکردم ونگران بودم

 

با خود می گفتم : نکند امام من را لا یق دیدار خودشان نداند ؛ نکند امام از رفتن من

 

ناراضی باشد؛ نکند این صاحب خانه از رفتن مهمان ناخوانده راضی نباشد ؛ نکند

 

من لیاقت حضور در جمکران را نداشته باشم .... وهزاران اما و اگرهای دیگر .

 

توی همین فکرهای بیهوده بودم و به این نکته توجهی نداشتم که آن بزرگوار هیچ

 

وقت مهمانی را ناامید از خانه خود نمی راند؛ که یه نفر با صدای بلند داد زد:

 

زائران رسیدیم پیاده شوید. حال بدی داشتم؛  وقتی پیاده شدم و چشمم به گلدسته

 

های سبز رنگش افتاد؛ چشمانم پر از اشک شد و به زایرها گفتم :شاید من بخواهم

 

شب را اینجا بمانم اگر نیامدم شما ها بروید. به خودم گفتم : تا اذن حضور در

 

جمکران را از امام زمان نگیرم وارد نمی شوم؛  باید خودشان اجازه بدهند تا من

 

بروم . تنها کاری را که کردم  دستم را به نرده ها گرفتم ؛زارزار گریه کردم ؛

 

همین طور که پشت در ایستاده بودم ؛خوابم برد توی خواب دیدم که همه ی موانع

 

برداشته شده اند ومن دارم به راحتی بدون اینکه مانعی برسر راهم باشد  وارد

 

جمکران می شوم . همه ان چیزها مخالف  چیزهایی که من در خواب دیده بودم

 

اتفاق می افتاد؛ داشتم به راحتی نزدیک حرم می شدم درحین همین که نزدیک حرم

 

شده بودم از خواب بیدار شدم واحساس خوبی داشتم وانگار نیرویی من را از زمین

 

جدا کرد و به طرف جمکران برد بوی مطبوعی سر تا سر فضای جمکران را پر

 

کرده بود انگار در و دیوارها با من صحبت می کردند گویی داشتم روی اسمانها 4

 

 میرفتم خوشحال بودم که اذن ورودم را از خود امام گرفته بودم وانگار صاحب

 

خانه هم از حضور این مهمان ناخوانده خشنود بود.


¤ نویسنده: محدثه



3لیست کل یادداشت های این وبلاگ


خانه
مدیریت وبلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه

:: کل بازدیدها :: 
6564

:: بازدیدهای امروز :: 
0

:: بازدیدهای دیروز :: 
0


:: درباره من :: 

ادبیات

:: لینک به وبلاگ :: 

ادبیات

:: دوستان من ::

محمد نظام آبادی

::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

::موسیقی وبلاگ ::

:: اشتراک درخبرنامه ::